دل، گرچه که در بساط، جز آه نداشت
اما ز دلم، او دل آگاه نداشت
من دلخورم از غصه و او دلشاد است ...
دیدی دل من! که دل به دل راه نداشت
دل، گرچه که در بساط، جز آه نداشت
اما ز دلم، او دل آگاه نداشت
من دلخورم از غصه و او دلشاد است ...
دیدی دل من! که دل به دل راه نداشت
با فاصله راه را نشان داد و نرفت
از دور به او دست تکان داد و نرفت
از حجم تصور جدایی دل من ...
آمد برود، نشد که ... جان داد و نرفت
دیر آمدی و دل نگرانم کردی
دلواپس و بی تاب و توانم کردی
حالا که رسیده ای نفس تازه مکن ...
ای مرگ بیا که نیمه جانم کردی
زمستان 87
از خام ترینِ خامه ... تقدیم تو باد
این پر ز غلط چکامه ... تقدیم تو باد
بعد از تو بدان که زندگی ممکن نیست ...
این مُهر و شناسنامه تقدیم تو باد
زمستان 87
با خلق که مشکلی ندارد دل من
دریاست ... که ساحلی ندارد دل من
گفتی چه دل پاک و زلالی داری ...
تقدیم تو قابلی ندارد دل من
زمستان 87
از قدیمی ها:
وقتی که مرا به چاه می اندازی
خون از دل من به راه می اندازی
من دست دراز می کنم ... می افتم ...
اما تو فقط نگاه می اندازی ...
هم فرصت گفتگو برایم نگذاشت
هم مهلت پرس و جو برایم نگذاشت
رفت و جلوی چشم در و همسایه ...
یک ذره هم آبرو برایم نگذاشت
رفت و پس از او خیال من تخت نشد
دل راحت از این زندگی سخت نشد
تسکین دلم دروغ خوشرنگی بود
با آنکه ز من برید خوشبخت نشد
هرچند به دل گذاشتی حسرت را
با آنکه نگه نداشتی حرمت را
من باز در آرزوی بازآمدنت ...
صد بار عقب کشیده ام ساعت را
یک شاخه گل از بهار دستت باشد
یا هدیه ی بی شمار دستت باشد
این بار دگر نیاوری کم پیشش ...
ای مرد! حساب کار دستت باشد