همان هستی که می بینم همین هستم که می بینی
دمی داغی دمی سردی دلم یک کاسه ی چینی ...
هزاران قصه می بافی برایم تا که برخیزی
هزاران حیله می چینم برایت تا که بنشینی
بیا امشب خوشی ها پر شود جای کدورت ها
برای آشتی آورده ام یک جعبه شیرینی
به دور میز با یک شمع ... اوضاع خوب ، جَو آرام ...
نمی دانم چرا اینقدر نا آرام و غمگینی
برایم رفته ای چایی بریزی تازه دم اما ؛
شبیه شوکران است این که آوردی تو در سینی
به چشمت می شوم خیره به چشمم چشم می دوزی
همان هستی که می بینم همین هستم که می بینی
خرداد 87
- ۹۲/۰۷/۲۴
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.