عشقت نکند نان من آجر ... کافی ست
بگذار نگویم ز دل پر ... کافی ست
سرتاسر دل گشته لبالب ز ترک
بیهوده مزن سنگ ... تلنگر کافی ست
عشقت نکند نان من آجر ... کافی ست
بگذار نگویم ز دل پر ... کافی ست
سرتاسر دل گشته لبالب ز ترک
بیهوده مزن سنگ ... تلنگر کافی ست
در برزخ عشق ... راه من اینجا بود
سیب و تو و من ... گناه من اینجا بود
گفتم که « ز یاد می برم عشق تو را ... »
افسوس که اشتباه من اینجا بود
برای امام رضا (ع):
گفتی که : دم مرگ به دادت برسم ...
گفتم که : مگر، به این سعادت برسم ...
پس کاش که در مشهد چشمان شما
باتیر نگاهی به شهادت برسم
رعد و برقی زد نگاهم، ابر شد، باران گرفت
باز دل حال و هوای آذر و آبان گرفت
آمد از پشت غروب غم غریبی آشنا
خاطرات مرده ام، یکبار دیگر جان گرفت
تلخ بود اما چه می شد گفت؟ : شیرین است عشق ...
سخت بود اما چه می شد کرد ... او آسان گرفت
پنکه سرگردان، بخاری خسته، آب حوض سرد
قلب صندق خانه خالی شد، دل گلدان گرفت
این طرف کنج قفس بغض قناری ها شکست
آن طرف بی همنفس قلب شباویزان گرفت
روی قالی ... توی ایوان ... لابه لای شعر ها
خون گرمی از کنار گونه ام جریان گرفت
بیت آخر مانده بود اما چرا عاشق شدم؟
این سؤال گنگ هم با مرگ من پایان گرفت ...
تابستان 89
چشم ها را تا گشودی تلخ شد بادام ها
لال شد با دیدن تو لام ها تا کام ها
در میان کوچه می افتی به آرامی به راه
تشت رسوایی می افتد هر قدم از بام ها
با دو چشم شیرگیرت وارد جنگل شدی
رعشه ای انداختی در گور بر بهرام ها
چاک می گردد هر آن جایی که پا را می نهی
گام هایت می نشاند لرزه بر اندام ها
کهنه کاران را نباشد زهره ی پیکار تو
در مصاف تو گلاویزند با خود خام ها
مادیان ابلق من ! یال افشانی مکن
این چنین رم می کنند از شیهه هایت رام ها
از کمین بیرون بیا آرام و پنهانی ببین
بر زمین چشم کمانداران و دست دام ها
تابستان 88
دشت می بلعید کم کم پیکر خورشید را
بر فراز نیزه می دیدم سر خورشید را
(سعید بیابانکی)
صلی الله علیک یا اباعبدالله:
خورشید تا گَزید تن آفتاب را
شلّاق زد عطش، بدن آفتاب را
ماه ایستاده ... مویه کنان ... می کند نگاه ...
با تیغ، جنگ تن به تن آفتاب را
ابلیس می بُرید نگینِ عزیزِ دهر
می بُرد گرگ، پیرهن آفتاب را
جوشید خونِ سر، که دهد غسل پیکرش
پوشاند بوریا کفن آفتاب را
بادی وزید و ریخت به هم بر سرِ سنان
گیسوی سرخ و پرشکن آفتاب را
خاکسترِ تنور، سرش را به بر گرفت
بوسید خیزران دهن آفتاب را
***
بودند از حرامِ خدا پُر حرامیان
خفاش نشنود سخن آفتاب را
روز عاشورا، محرم 1392
تقدیم به سقای کربلا:
پا در رکاب ساقی و بی تاب شد فرات
از هرم سوز تشنگی اش آب شد فرات
از ره رسید، جاذبه اش آب را کشید
مجذوب روی ساقی جذاب شد فرات
زمزم به دور ساقی و لبیک بر لبش
کرد آن قَدَر طواف که گرداب شد فرات
آمد قمر میان دل آب و رخ گشود
نور آن قدر فشاند که مهتاب شد فرات
دستان خود قنوت گرفت و دوچشم بست
شد مِهر، مُهر سجده و محراب شد فرات
سقا شروع کرد به نجوا برای آب
آنقدر گفت تا به برش خواب شد فرات
مشتی ز آب ریخت به کام فرات و رفت
از برکتش ببین که چه سیراب شد فرات ...
:::
آزاد شد شریعه ... کسی لب نکرد تر
آخر ز خون دل همه خوناب شد فرات
محرم 1430 ، دی ماه 87
یا اباالفضل العباس (ع):
آن دم که موج انداخت اقیانوس در آب
افلاک از حسرت کشید افسوس در آب
از هر طرف هرم عطش تا عرش می رفت
گویی که پا بنهاده یک ققنوس در آب
وقتی که عکس ماه روی آب افتاد
خورشید شد چون پرتو فانوس در آب
از دور و از نزدیک ماهی ها رسیدند
تنها برای لحظه ی پابوس در آب
تا آب خود را تا به زانویش رسانید
شد جلوه گر از هر نظر طاووس در آب
:::
خورشید بی رحمانه تر بر دشت بارید
وقتی که گردید از لبش مأیوس در آب
آب شد محصور چنگ لشکر منحوس ها
در نگاهت شعله ور شد قامت ققنوس ها
ای که اذن چشمه و باران به یک پلک تو بند ...
می خورند آب از سرانگشت تو اقیانوس ها
سایه ی آن قد و بالا تا به روی خیمه هاست
نشکند دست حرامی حرمت ناموس ها
شد فزون از رفتنت دلشوره ی دریادلان
روی لب ذکر حرم «یا نور» و «یا قدوس» ها
در لباس رزم آنسان می درخشیدی که بود
ماه و خورشید فلک پیش تو چون فانوس ها
می بری تا دست بر تیغت مجسم می شود
پیش چشم دشمنان کافرت کابوس ها
پا که بردی در رکاب و ذکر تکبیرت به لب
ناامیدی پر کشید از دیده ی مأیوس ها
***
در میان نخل های سوخته لبریز شد
تیرها را بر بلندای قدت پابوس ها
زبان حال حضرت رقیه (س):
نمی رساندی اگر روی گونه ام لب را
چگونه تا به سحر می رساندم امشب را
بخوان تو حرف دلم را ز چشم های ترم ...
ادا نمی کنم اینگونه حق مطلب را
به رسم خانه بخوان آیه ای ز الرحمن
اگرچه خسته ی راهی ... همین یک امشب را
نه اینکه خواب ندارم ... به یاد زخم لبت
شمرده ام ز سر شب هزار کوکب را
خبر دهم ز دلم یا ز زخم های تنم
تو خود بگو برود از تنم برون تب را
پدر ... پدر ... تو مرا هم ببر ... ببر ... با خود
که خسته کرده ام از خویش عمه زینب را
به عمه کرده لبم اقتدا و می بوسم
رگ گلوی تو و زخم کاری لب را
شب شام غریبام محرم 1391