خیره به خورشید
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا (ع) :
از دور به مرقد شما خیره شدم
بر رأفت بی حد شما خیره شدم
خورشید به چشم های من بی رنگ است ...
از بس که به گنبد شما خیره شدم
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا (ع) :
از دور به مرقد شما خیره شدم
بر رأفت بی حد شما خیره شدم
خورشید به چشم های من بی رنگ است ...
از بس که به گنبد شما خیره شدم
از این دل خو گرفته با درد بگو!
از اشک غرور افکن یک مرد بگو!
ای مایه ی هرچه تیره بختی! ای عشق!
با قسمت من چه می شود کرد؟ بگو!
ای جان! قفس کالبدم را بشکن
این «من» که بدون او شدم را بشکن
در آینه من نه اینم و این نه منم ...
ای خود خود بیخودم! خودم را بشکن
1- تردید نکن!
هرچند که معشوقه ی ما بی شرم است
با اینکه همیشه گُرده ی ما نرم است
ای خنجر زیر آستین! محکم باش!
تردید نکن! ... من به تو پشتم گرم است
***
2- نامه
از رفتن خود نشانه دادی دستم
یک نامه ی عاشقانه دادی دستم
بدجور دلم گریه و زاری می خواست
با رفتن خود بهانه دادی دستم
***
3- لطف اضافی
تردید نکن لطف اضافی کردی
آن عشق که با بدی تلافی کردی
جز مهر تو هیچ چیز در خویش نداشت
قلبی که تو کالبد شکافی کردی
تقدیم به خاک پای سلطان نجف :
شروع می کند از نو قلم به نام شما
مگر که بهره بگیرد دمی ز وام شما
چگونه اسم شما را بَرَم که وا مانده ست ...
قلم میان ترازوی عین و لام شما
فصاحت از کلمات شما به وجد آمد
بلاغت از نفس افتاد در کلام شما
و مصرعی که پر از نقطه ریزه خوار شده ست
و مصرعی که الف دارد از قیام شما
چنان مقابل خالق به خاک می افتید
که غبطه می خورد افلاک بر مقام شما
چنان رئوف که مثل پدر یتیمان را ...
چنان مهیب که لرزد زمین ز گام شما
و اوج تیغ شما را دگر که می فهمد
به جز کسی که خورد ضربت تمام شما
که رنگ می پرد از چهره ی اجل وقتی
که ذوالفقار برون آید از نیام شما
***
و اسم کوچک من لایق تخلص نیست
سکوت می کنم اینک به احترام شما
زمستان 88
برای افراد معلوم الحال:
با پول ربا بساز تفریحت را
با سوت ادا نما «مصابیح»ت را
شاید دو سه تا کم شده باشد از نو ...
بشمار اخوی دوباره تسبیحت را
چون موج دلم به ساحلت می آید
هرجا بروی مقابلت می آید
من زنده به لبخند تو ام ... اخم نکن
ای دلبر مهربان دلت می آید؟!
هرچند که خاطرت عزیز است هنوز ...
با اینکه دل از تو ناگریز است هنوز ...
در مسلخ عشق تو من اسماعیلم
افسوس که چاقوی تو تیز است هنوز
برای دعای باران امام رضا (ع) :
با اشک تو بغض در شفق جاری شد
در رگ رگ برگ ها رمق جاری شد
آنقدر که ابر ها دویدند پی ات ...
وقتی که رسیدند ... عرق جاری شد
همان هستی که می بینم همین هستم که می بینی
دمی داغی دمی سردی دلم یک کاسه ی چینی ...
هزاران قصه می بافی برایم تا که برخیزی
هزاران حیله می چینم برایت تا که بنشینی
بیا امشب خوشی ها پر شود جای کدورت ها
برای آشتی آورده ام یک جعبه شیرینی
به دور میز با یک شمع ... اوضاع خوب ، جَو آرام ...
نمی دانم چرا اینقدر نا آرام و غمگینی
برایم رفته ای چایی بریزی تازه دم اما ؛
شبیه شوکران است این که آوردی تو در سینی
به چشمت می شوم خیره به چشمم چشم می دوزی
همان هستی که می بینم همین هستم که می بینی
خرداد 87