چشم از تو شبی، اگرچه برداشت دلم
تا صبح فقط دیده به در داشت دلم
بردند اگرچه دیگرانم از یاد ...
لیک از تو توقعی دگر داشت دلم ...
چشم از تو شبی، اگرچه برداشت دلم
تا صبح فقط دیده به در داشت دلم
بردند اگرچه دیگرانم از یاد ...
لیک از تو توقعی دگر داشت دلم ...
مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
چون سنگ میان ره، به ما پا زد و رفت
گفتم که به اشک راه او بند آرم ...
تردید نکرد و دل به دریا زد و رفت
وقتی به وجود، از عدم می آییم ...
سمت خودمان قدم ... قدم ... می آییم
حتی همه ی حسود ها معترفند ...
ما از همه بیشتر به هم می آییم
من بی هدفم ... اگرکه عاشق نشوم
خالی ست کفم ... اگرکه عاشق نشوم
کار پدران من به جز عشق نبود ...
من ناخلفم اگرکه عاشق نشوم
تنها نه تمام اعتبارم را برد
با برق خود آرام و قرارم را برد
چشمان تو عین راهزن های کویر ...
آمد همه ی دار و ندارم را برد
عشقت نکند نان من آجر ... کافی ست
بگذار نگویم ز دل پر ... کافی ست
سرتاسر دل گشته لبالب ز ترک
بیهوده مزن سنگ ... تلنگر کافی ست
در برزخ عشق ... راه من اینجا بود
سیب و تو و من ... گناه من اینجا بود
گفتم که « ز یاد می برم عشق تو را ... »
افسوس که اشتباه من اینجا بود
رعد و برقی زد نگاهم، ابر شد، باران گرفت
باز دل حال و هوای آذر و آبان گرفت
آمد از پشت غروب غم غریبی آشنا
خاطرات مرده ام، یکبار دیگر جان گرفت
تلخ بود اما چه می شد گفت؟ : شیرین است عشق ...
سخت بود اما چه می شد کرد ... او آسان گرفت
پنکه سرگردان، بخاری خسته، آب حوض سرد
قلب صندق خانه خالی شد، دل گلدان گرفت
این طرف کنج قفس بغض قناری ها شکست
آن طرف بی همنفس قلب شباویزان گرفت
روی قالی ... توی ایوان ... لابه لای شعر ها
خون گرمی از کنار گونه ام جریان گرفت
بیت آخر مانده بود اما چرا عاشق شدم؟
این سؤال گنگ هم با مرگ من پایان گرفت ...
تابستان 89
چشم ها را تا گشودی تلخ شد بادام ها
لال شد با دیدن تو لام ها تا کام ها
در میان کوچه می افتی به آرامی به راه
تشت رسوایی می افتد هر قدم از بام ها
با دو چشم شیرگیرت وارد جنگل شدی
رعشه ای انداختی در گور بر بهرام ها
چاک می گردد هر آن جایی که پا را می نهی
گام هایت می نشاند لرزه بر اندام ها
کهنه کاران را نباشد زهره ی پیکار تو
در مصاف تو گلاویزند با خود خام ها
مادیان ابلق من ! یال افشانی مکن
این چنین رم می کنند از شیهه هایت رام ها
از کمین بیرون بیا آرام و پنهانی ببین
بر زمین چشم کمانداران و دست دام ها
تابستان 88
از آنسوی بیکرانه تا می آیی ...
یکراست سراغ دل ما می آیی
ای اشک ! بگو تو را کجا دیده دلم ...
کاینقدر به چشمم آشنا می آیی