رعد و برقی زد نگاهم، ابر شد، باران گرفت
باز دل حال و هوای آذر و آبان گرفت
آمد از پشت غروب غم غریبی آشنا
خاطرات مرده ام، یکبار دیگر جان گرفت
تلخ بود اما چه می شد گفت؟ : شیرین است عشق ...
سخت بود اما چه می شد کرد ... او آسان گرفت
پنکه سرگردان، بخاری خسته، آب حوض سرد
قلب صندق خانه خالی شد، دل گلدان گرفت
این طرف کنج قفس بغض قناری ها شکست
آن طرف بی همنفس قلب شباویزان گرفت
روی قالی ... توی ایوان ... لابه لای شعر ها
خون گرمی از کنار گونه ام جریان گرفت
بیت آخر مانده بود اما چرا عاشق شدم؟
این سؤال گنگ هم با مرگ من پایان گرفت ...
تابستان 89
- ۹۲/۰۸/۳۰
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.