پیش کش به خاک آستان مقدس رضوی (ع):
تا شهر دل از حریمتان پل زده ام
وز داغ تمام راه را گل زده ام
حیف است بهشت بگذرد از نظرم ...
آن لحظه که بر ضریحتان زل زده ام
پیش کش به خاک آستان مقدس رضوی (ع):
تا شهر دل از حریمتان پل زده ام
وز داغ تمام راه را گل زده ام
حیف است بهشت بگذرد از نظرم ...
آن لحظه که بر ضریحتان زل زده ام
من بی هدفم ... اگرکه عاشق نشوم
خالی ست کفم ... اگرکه عاشق نشوم
کار پدران من به جز عشق نبود ...
من ناخلفم اگرکه عاشق نشوم
تنها نه تمام اعتبارم را برد
با برق خود آرام و قرارم را برد
چشمان تو عین راهزن های کویر ...
آمد همه ی دار و ندارم را برد
عشقت نکند نان من آجر ... کافی ست
بگذار نگویم ز دل پر ... کافی ست
سرتاسر دل گشته لبالب ز ترک
بیهوده مزن سنگ ... تلنگر کافی ست
در برزخ عشق ... راه من اینجا بود
سیب و تو و من ... گناه من اینجا بود
گفتم که « ز یاد می برم عشق تو را ... »
افسوس که اشتباه من اینجا بود
برای امام رضا (ع):
گفتی که : دم مرگ به دادت برسم ...
گفتم که : مگر، به این سعادت برسم ...
پس کاش که در مشهد چشمان شما
باتیر نگاهی به شهادت برسم
رعد و برقی زد نگاهم، ابر شد، باران گرفت
باز دل حال و هوای آذر و آبان گرفت
آمد از پشت غروب غم غریبی آشنا
خاطرات مرده ام، یکبار دیگر جان گرفت
تلخ بود اما چه می شد گفت؟ : شیرین است عشق ...
سخت بود اما چه می شد کرد ... او آسان گرفت
پنکه سرگردان، بخاری خسته، آب حوض سرد
قلب صندق خانه خالی شد، دل گلدان گرفت
این طرف کنج قفس بغض قناری ها شکست
آن طرف بی همنفس قلب شباویزان گرفت
روی قالی ... توی ایوان ... لابه لای شعر ها
خون گرمی از کنار گونه ام جریان گرفت
بیت آخر مانده بود اما چرا عاشق شدم؟
این سؤال گنگ هم با مرگ من پایان گرفت ...
تابستان 89
چشم ها را تا گشودی تلخ شد بادام ها
لال شد با دیدن تو لام ها تا کام ها
در میان کوچه می افتی به آرامی به راه
تشت رسوایی می افتد هر قدم از بام ها
با دو چشم شیرگیرت وارد جنگل شدی
رعشه ای انداختی در گور بر بهرام ها
چاک می گردد هر آن جایی که پا را می نهی
گام هایت می نشاند لرزه بر اندام ها
کهنه کاران را نباشد زهره ی پیکار تو
در مصاف تو گلاویزند با خود خام ها
مادیان ابلق من ! یال افشانی مکن
این چنین رم می کنند از شیهه هایت رام ها
از کمین بیرون بیا آرام و پنهانی ببین
بر زمین چشم کمانداران و دست دام ها
تابستان 88
دشت می بلعید کم کم پیکر خورشید را
بر فراز نیزه می دیدم سر خورشید را
(سعید بیابانکی)
صلی الله علیک یا اباعبدالله:
خورشید تا گَزید تن آفتاب را
شلّاق زد عطش، بدن آفتاب را
ماه ایستاده ... مویه کنان ... می کند نگاه ...
با تیغ، جنگ تن به تن آفتاب را
ابلیس می بُرید نگینِ عزیزِ دهر
می بُرد گرگ، پیرهن آفتاب را
جوشید خونِ سر، که دهد غسل پیکرش
پوشاند بوریا کفن آفتاب را
بادی وزید و ریخت به هم بر سرِ سنان
گیسوی سرخ و پرشکن آفتاب را
خاکسترِ تنور، سرش را به بر گرفت
بوسید خیزران دهن آفتاب را
***
بودند از حرامِ خدا پُر حرامیان
خفاش نشنود سخن آفتاب را
روز عاشورا، محرم 1392
تقدیم به سقای کربلا:
پا در رکاب ساقی و بی تاب شد فرات
از هرم سوز تشنگی اش آب شد فرات
از ره رسید، جاذبه اش آب را کشید
مجذوب روی ساقی جذاب شد فرات
زمزم به دور ساقی و لبیک بر لبش
کرد آن قَدَر طواف که گرداب شد فرات
آمد قمر میان دل آب و رخ گشود
نور آن قدر فشاند که مهتاب شد فرات
دستان خود قنوت گرفت و دوچشم بست
شد مِهر، مُهر سجده و محراب شد فرات
سقا شروع کرد به نجوا برای آب
آنقدر گفت تا به برش خواب شد فرات
مشتی ز آب ریخت به کام فرات و رفت
از برکتش ببین که چه سیراب شد فرات ...
:::
آزاد شد شریعه ... کسی لب نکرد تر
آخر ز خون دل همه خوناب شد فرات
محرم 1430 ، دی ماه 87