دست خیبرشکن
پیشکش به خاک پای مولا علی (ع):
تا کیسه ی آفتاب بر دوش گرفت
ترس از شب کوچه های خاموش گرفت
این دست همان بازوی خیبرکَن بود ...
وقتی که یتیم را در آغوش گرفت
پیشکش به خاک پای مولا علی (ع):
تا کیسه ی آفتاب بر دوش گرفت
ترس از شب کوچه های خاموش گرفت
این دست همان بازوی خیبرکَن بود ...
وقتی که یتیم را در آغوش گرفت
دربند حیات خود اسیرم ای مرگ
از زندگی نکرده سیرم ای مرگ
بدجور گرفتار خودم کرده ام ات ...
بگذار بمیرم که بمیرم ای مرگ
بابا نرسیده شور افتاده دلم ...
ماهی شده توی تور افتاده دلم
کار همه ی کلاغ ها گشته کساد ...
از بس که به قار و قور افتاده دلم
از غصه ی بدرود مترسانیدم
دریا شدم ... از رود مترسانیدم
تا آخر خط عاشقی را رفتم
من آتشم از دود مترسانیدم ...
برای غربت ام ابیها :
در پهنه ی شهر غم به راه افتاده
افلاک قدم قدم به راه افتاده
دنبال جنازه ی غریبی حتی ...
در کوچه سکوت هم به راه افتاده
ای معنی محزون رباعی هایم!
باز آ! که تویی خون رباعی هایم
ابروی تو چارپاره هایم را وزن
چشمان تو مضمون رباعی هایم
یا علی (ع):
بر سیل سیاه لشکری ها سد شد
آئینه ی بی واسطه ی ایزد شد
هر حرف که در نبود « محشر » گفتند
با ضربه ی ذوالفقار مولا، رد شد
رفته ای عمری، ولی این جا معطر مانده است
دل از اینجا رفته، اما دیده ی تر مانده است
درد من را نیست درمانی به جز روز وصال
عالم از درمان درد کوچکم درمانده است
چشم بستم تا فراموشت کنم اما چه سود ...
خیسی اشک دو چشمم روی بستر مانده است
قاب عکس عاشقی افتاده کنج طاقچه
چایی جوشیده بر روی سماور مانده است
دوست دارم کوله بارم را ببندم تا سفر
دوست دارم پر بگیرم ... بیت آخر مانده است:
دل به دریا می زنم هر چند خود دریا دلم ...
در دل دریا ببین جسمی شناور مانده است
تابستان 88
چشم از تو شبی، اگرچه برداشت دلم
تا صبح فقط دیده به در داشت دلم
بردند اگرچه دیگرانم از یاد ...
لیک از تو توقعی دگر داشت دلم ...
مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
چون سنگ میان ره، به ما پا زد و رفت
گفتم که به اشک راه او بند آرم ...
تردید نکرد و دل به دریا زد و رفت