یا علی ابن موسی الرضا (ع):
سرخوش شد و پر کشید تا چشمانت
از خویش رمید و رفـت با چـشمانت
پرسید ز خود هزار بار آن آهو ...
شد از چه اسـیـر ؟ دام یا چشمانت ؟
یا علی ابن موسی الرضا (ع):
سرخوش شد و پر کشید تا چشمانت
از خویش رمید و رفـت با چـشمانت
پرسید ز خود هزار بار آن آهو ...
شد از چه اسـیـر ؟ دام یا چشمانت ؟
به مناسبت شهادت حضرت رقیه ی (س):
اگرچه دختر تو جسم نیمه جان دارد
هنوز پای پر از زخم او توان دارد
خوش آمدی قدمت روی چشم من اما ...
تن تو جای به بال فرشتگان دارد
شد آب در سفر شام تیرهگون جگرم
ز بسکه ناقه ی بی محملم تکان دارد
پدر ... پدر ... چه ... چه ... بر ... سر ... سر تو آوردند
ببخش دختر، اگر لکنت زبان دارد ...
پدر چه زخم عمیقی ست روی پیشانیت
پدر چرا لب تو بوی خیزران دارد
آهای مردم شام! این هم او که می گفتم
پدر به اینهمه خوبی کجا جهان دارد؟
نیامده به کجا می روی مرو که هنوز ...
برای بوسه لب خشک من توان دارد
شب 12 محرم 1391
زبان حال حضرت رقیه (س):
هر چند که در خرابه ماوای من است
فرش قدمت زلف چلیپای من است
می خواستم از زخم بگویم دیدم ...
لب های تو مجروح تر پای من است
پیشکش به خاک پای مولا علی (ع):
تا کیسه ی آفتاب بر دوش گرفت
ترس از شب کوچه های خاموش گرفت
این دست همان بازوی خیبرکَن بود ...
وقتی که یتیم را در آغوش گرفت
برای غربت ام ابیها :
در پهنه ی شهر غم به راه افتاده
افلاک قدم قدم به راه افتاده
دنبال جنازه ی غریبی حتی ...
در کوچه سکوت هم به راه افتاده
یا علی (ع):
بر سیل سیاه لشکری ها سد شد
آئینه ی بی واسطه ی ایزد شد
هر حرف که در نبود « محشر » گفتند
با ضربه ی ذوالفقار مولا، رد شد
پیش کش به خاک آستان مقدس رضوی (ع):
تا شهر دل از حریمتان پل زده ام
وز داغ تمام راه را گل زده ام
حیف است بهشت بگذرد از نظرم ...
آن لحظه که بر ضریحتان زل زده ام
برای امام رضا (ع):
گفتی که : دم مرگ به دادت برسم ...
گفتم که : مگر، به این سعادت برسم ...
پس کاش که در مشهد چشمان شما
باتیر نگاهی به شهادت برسم
دشت می بلعید کم کم پیکر خورشید را
بر فراز نیزه می دیدم سر خورشید را
(سعید بیابانکی)
صلی الله علیک یا اباعبدالله:
خورشید تا گَزید تن آفتاب را
شلّاق زد عطش، بدن آفتاب را
ماه ایستاده ... مویه کنان ... می کند نگاه ...
با تیغ، جنگ تن به تن آفتاب را
ابلیس می بُرید نگینِ عزیزِ دهر
می بُرد گرگ، پیرهن آفتاب را
جوشید خونِ سر، که دهد غسل پیکرش
پوشاند بوریا کفن آفتاب را
بادی وزید و ریخت به هم بر سرِ سنان
گیسوی سرخ و پرشکن آفتاب را
خاکسترِ تنور، سرش را به بر گرفت
بوسید خیزران دهن آفتاب را
***
بودند از حرامِ خدا پُر حرامیان
خفاش نشنود سخن آفتاب را
روز عاشورا، محرم 1392
تقدیم به سقای کربلا:
پا در رکاب ساقی و بی تاب شد فرات
از هرم سوز تشنگی اش آب شد فرات
از ره رسید، جاذبه اش آب را کشید
مجذوب روی ساقی جذاب شد فرات
زمزم به دور ساقی و لبیک بر لبش
کرد آن قَدَر طواف که گرداب شد فرات
آمد قمر میان دل آب و رخ گشود
نور آن قدر فشاند که مهتاب شد فرات
دستان خود قنوت گرفت و دوچشم بست
شد مِهر، مُهر سجده و محراب شد فرات
سقا شروع کرد به نجوا برای آب
آنقدر گفت تا به برش خواب شد فرات
مشتی ز آب ریخت به کام فرات و رفت
از برکتش ببین که چه سیراب شد فرات ...
:::
آزاد شد شریعه ... کسی لب نکرد تر
آخر ز خون دل همه خوناب شد فرات
محرم 1430 ، دی ماه 87